از علی پول قرض کردم و بدهیهایم را دادم پدر تمام شب گذشته بیمار بود و من بالای سرش ماشین را برای فروش گذاشتم عصر مدر را به بیمارستان بردم و یلدا از من مواظبت کرد امین را دیدم شب خانه مهدی خواستم حکایت نود هشت را بنویسم چنان تلخ بودکه ادامه ندادم.
هرگز نمی شد باورم این برف پیری بر سرم سنگین نشیند چنین
شب ,هشت ,نود ,بنویسم ,چنان ,تلخ ,و هشت ,بنویسم چنان ,را بنویسم ,هشت را ,چنان تلخ
درباره این سایت